IRG SARALLAH

گروه اسلامی مذهبی (ثاراللّٰه)

IRG SARALLAH

گروه اسلامی مذهبی (ثاراللّٰه)

IRG SARALLAH

ﺛﺎﺭﺍﻟﻠﻪ ‏» ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻣﻌﻨﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮﻥ ﺑﻬﺎﻱ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ، ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻭ ﮐﺴﻲ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮﻥ ﺑﻬﺎﻱ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﺮﻓﺖ .

با سلام، به وبلاگ ما خوش آمدید.

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان های مذهبی» ثبت شده است

داستان مذهبی

 

 

یهودی گفت: من امروز تو را رها نمی کنم و تا به مالم نرسم نمی گذارم از اینجا عبور کنی.

با همان لبخند زیبایش فرمود: من هم همین جا می مانم تا زمانی که تو اجازه دهی.

برخی از رهگذران بی اطلاع از ماجرا با سلامی از آنجا رد می شدند ولی وقتی عده ای از اصحاب باخبر شدند،

خواستند طلبکار را تنبیه کنند که چنین جسارتی به پیامبر مسلمین نموده ولی رسول خدا مانع از کارشان شده و آنها را از آنجا دور فرمود.

آفتاب داغ مدینه بر سر و روی رسول الله می تابید و عرق از صورتش می چکید،

با این همه ایشان هیچ عکس العمل و حرف تندی از خودشان ندادند با این وجود مرد یهودی آن حضرت را در همان وضعیت نگاه داشته بود.

تا اینکه وقت نماز ظهر شد، عده ای به سراغ پیامبر رفتند و عرض کردند: وقت نماز است چرا به مسجد تشریف نمی آورید؟

پیامبر سکوت فرمودند: آن عده به همراه رهگذران و خود پیامبر همگی منتظر تصمیم مرد یهودی شدند.

وقتی او این وضع را دید خود را به روی دست و پای پیامبر اکرم انداخت و عرض کرد: من شما را برای پول نگه نداشتم،

بلکه در کتاب مقدس یهودیان، تورات، خوانده بودم که از ویژگیهای آخرین پیامبر خدا صبر و بردباری است

و من تصمیم گرفتم شما را امتحان کنم .

حالا شهادت می دهم که شما همان پیغمبر موعود هستید و من با میل قلبی و با اطمینان به شما ایمان می آورم،

شهادت می دهم که خدایی جز الله نیست و شهادت می دهم محمد فرستاده ی اوست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۹ ، ۱۳:۱۲
زارعـی

داستان اول

 

علی پیراهن را با خود برداشت و به بازار برگشت . به فروشنده فرمود :

 

-پیغمبر خدا ، پیراهنی ارزانتر از این می‏خواهد ، آیا حاضری پول ما را بدهی و این پیراهن را پس بگیری؟

 

فروشنده قبول کرد و علی پول را گرفت و نزد پیغمبر آورد . آنگاه رسول‏ اکرم و علی با هم به طرف بازار راه افتادند،در بین راه چشم پیغمبر به‏ کنیزکی افتاد که گریه می‏کرد . پیغمبر نزدیک رفت و از کنیزک پرسید :

 

«چرا گریه می‏کنی ؟»

 

-اهل خانه به من چهار درهم دادند و مرا برای خرید به بازار فرستادند ، نمی‏دانم چطور شد پولها گم شد . اکنون جرئت نمی‏کنم به خانه‏ برگردم.

 

    رسول اکرم چهار درهم از آن دوازده درهم را به کنیزک داد و فرمود :

 

-هر چه می‏خواستی بخری ، بخر ، و به خانه برگرد.

 

وسپس خودش به طرف‏ بازار رفت و جامه‏ای به چهار درهم خرید و پوشید . در مراجعت برهنه‏ای را دید ، جامه را از تن کند و به او داد .

 

   دو مرتبه‏ به بازار رفت و جامه‏ای دیگر به چهار درهم خرید و پوشید و به طرف خانه راه افتاد . در بین راه باز همان کنیزک را دید که حیران و نگران و اندوهناک نشسته‏ است ، فرمود :

 

- چرا به خانه نرفتی ؟

 

- یا رسول الله خیلی دیر شده می‏ترسم مرا بزنند که چرا این قدر دیر کردی .

 

- بیا با هم برویم ، خانه تان را به من نشان بده ، من وساطت می‏کنم‏ که مزاحم تو نشوند.

 

    رسول اکرم به اتفاق کنیزک راه افتاد . همینکه به پشت در خانه رسیدندکنیزک گفت :

 

همین خانه است.

 

   رسول اکرم از پشت در با آواز بلندگفت :

 

   «ای اهل خانه سلام علیکم.»

 

جوابی شنیده نشد . بار دوم سلام کرد ، جوابی نیامد . سومین بار سلام کرد، جواب دادند .

 

السلام علیک یا رسول الله و رحمه الله و برکاته.

 

- چرا اول جواب ندادید ؟ آیا آواز مرا نمی‏شنیدید ؟

 

-چرا همان اول شنیدیم و تشخیص دادیم که شمائید .

 

- پس علت تأخیر چه بود ؟

 

- یا رسول الله خوشمان می‏آمد سلام شما را مکرر بشنویم ، سلام شما برای‏ خانه ما فیض و برکت و سلامت است .

 

- این کنیزک شما دیر کرده ، من اینجا آمدم از شما خواهش کنم او رامؤاخذه نکنید .

 

- یا رسول الله به خاطر مقدم گرامی شما ، این کنیز از همین ساعت‏ آزاد است .

 

   پیامبر گفت :

 

   «خدا را شکر ، چه دوازده درهم پر برکتی بود ، دوبرهنه را پوشانید و یک برده را آزاد کرد»

 

 

برای دیدن بیشتر داستان ها روی داستان های مذهبی موضوعات کلیک کنید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۹ ، ۱۲:۱۷
زارعـی